اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۰۰

۱

هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی

اگر چه خون دل من هزار بار بریزی

۲

مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم

اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی

۳

شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من

در انتظار نشینم، تو روزها بگریزی

۴

میان ما و تو کاری کجا ز پیش برآید؟

که من تواضع و خدمت کنم، تو تندی و تیزی

۵

مگر تو با من مسکین سری ز لطف درآری

و گرنه پای عتابت که دارد؟ از تو ستیزی

۶

طبیب شهر همانا علاج و چاره نداند

مرا، که مهر جبلی شدست و عشق غریزی

۷

به دوست تحفه فرستند چیزها، من مسکین

ترا چه تحفه فرستم؟ که بهتر از همه چیزی

۸

عجب مدار که پیشت چراغ را بنشانم

که شمع نیز در آن شب نشسته به، که تو خیزی

۹

اگر بضاعت مزجاة اوحدی نکنی رد

روا بود که: ز خوبان مصر ما،تو عزیزی

تصاویر و صوت

نظرات