
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۲۲
۱
زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی
۲
ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم
که شب را روز گردانم بواویلاه و واویلی
۳
اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی
۴
به امید تو میباشم من شوریده سر، لیکن
کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟
۵
به قتلم وعده ها دادی و کشتن بیمها، آری
ز قتل من چه اندیشی؟ که چون من کشتهای خیلی
۶
به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من
شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی
۷
گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد
ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی
نظرات
مهرزاد شایان
مهرزاد شایان