
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۲۵
۱
به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
۲
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
۳
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
۴
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
۵
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بی سخن مال مرا خاص شناسد عامی
۶
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
۷
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
تو در این بند ندانی که برون از دامی
تصاویر و صوت

نظرات