اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۲۷

۱

گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی

ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی

۲

رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم

کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی

۳

تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی

من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی

۴

بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا

من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی

۵

گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد

همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی

۶

آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی

آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی

۷

آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان

بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی

۸

گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان

آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی

۹

دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:

اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
ع.کبیر
۱۳۹۱/۱۲/۲۵ - ۱۳:۰۰:۲۱
ماجرای شاه و گدا حکایت عظیمی است که تجلی بی نظیر آن در عاشقی است... همین