اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۳۵

۱

باز دوشم ز راه مهمانی

به خرابی کشید و ویرانی

۲

داشت در پیش رویم آینه‌ای

تا بدیدم درو به آسانی

۳

که جزو نیست هر چه می‌دانم

که ازو خاست هر چه می‌دانی

۴

دو قدم راه بیش ، نیست ولی

تو در اول قدم همی مانی

۵

هر چه هستیست در تو موجودست

خویشتن را مگر نمی‌دانی؟

۶

ای که روز و شبت همی خوانم

گر چه هرگز مرا نمی‌خوانی

۷

زان شراب بقا بده جامی

تا تن اوحدی شود فانی

تصاویر و صوت

نظرات