
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۳۹
۱
ز تو بیوفا چه جوییم نشان مهربانی؟
بتو سنگدل چه گوییم حکایت نهانی؟
۲
که چو قاصدی فرستیم به دشمنی برآیی
که چو قصهای نویسیم به دشمنان رسانی
۳
چو بهانه میگرفتی و وفا نمینمودی
ز چه خانه مینمودی به غریب کاروانی؟
۴
قدمم گرفت، تندی مکن، ای سوار، تندی
غم مستمند میخور، چه سمند میدوانی
۵
ز ورق برون فگندم همه بار نامهٔ خود
که چو نام من نبینی دگر آن ورق بخوانی
۶
عجب! ار نه قامت تست قیامت زمانه
که در اول غروری و در آخر زمانی
۷
چه محالها شنیدم؟ چه به حالها رسیدم!
که به سالها ندیدم ز لب تو کامرانی
۸
مکن، ای پسر، که وفا کن به روزگار و مدت
من ازین صفت بگردم، تو بدان صفا نمانی
۹
دل اوحدی شکستن، ز میانه دور جستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
تصاویر و صوت

نظرات
حمیدرضا