اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۴۰

۱

کاکل آن پسر ز پیشانی

کرد ما را بدین پریشانی

۲

حاصل ما ز زلف و عارض اوست

اشک چون خون و چشم چون خانی

۳

شب اول چو روز دانستم

که کشد کار ما به ویرانی

۴

ای به رخسار آفتاب دوم

وی به دیدار یوسف ثانی

۵

در کمند توییم و می‌بینی

مستمند توییم و می‌دانی

۶

عهد بستیم و نیستی راضی

دل بدادیم و هم پشیمانی

۷

گر نیاییم یاد ما نکنی

ور بیاییم رخ بگردانی

۸

دل به دست تو بود، بشکستی

تن به حکم تو گشت و تو دانی

۹

حالم از قاصدان نمی‌شنوی

نامم از نامه بر نمی‌خوانی

۱۰

اوحدی را ز درد درمان کن

که بنالد ز درد و درمانی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سلامان
۱۳۹۸/۰۴/۲۹ - ۰۴:۲۹:۴۴
متوجه نشدم؟ عاشق پسری شده بوده؟ ممکنه توضیح بده یکی از دوستان.