اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۴۱

۱

مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی

چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی

۲

فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن

متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟

۳

دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت

قصهٔ شوق رها کردم و خاطر نگرانی

۴

گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد

بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی

۵

این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم

صورت حال نگه دار که معنیش ندانی

۶

درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:

روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی

۷

باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید

سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی

۸

ای که بی‌یاد تویک روز نمی‌باشم و یک شب

چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی

۹

کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟

که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی

۱۰

مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته

نه گریزندهٔ وحشی، که به سنگم برمانی

۱۱

اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد

ریش ناسور شد از بس که تو خون می‌بچکانی

تصاویر و صوت

کلیات اوحدی اصفهانی معروف به مراغی (دیوان - منطق العشاق - جام جم) به کوشش سعید نفیسی - تصویر ۴۷۳

نظرات