
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۴۳
۱
حاصل از عشقت نمیبینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
۲
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عفالله! نیک یاد آوردنی
۳
سر ز شمشیرت نمیپیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی
۴
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟
۵
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی
۶
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی
۷
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
نظرات