
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۴۴
۱
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
۲
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
۳
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
با من خستهدل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟
۴
ای که نمیزنم دمی جز به خیال لعل تو
گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟
۵
شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی
۶
بیتو دمی نمیشود خالی و فارغ، ای صنم
چهرهٔ من ز زرگری اشک من از درم زنی
۷
بر سر و چشم خود نهی نامهٔ دشمنان من
چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی
۸
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی
۹
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی
تصاویر و صوت

نظرات