
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۴۸
۱
جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هر دم به نوعی دلش خون کنی
۲
تو روزی ز دست غم خود مرا
به صحرا دوانی و مجنون کنی
۳
نگویم به کس حال بیداد تو
که ترسم بگویند و افزون کنی
۴
نمیدارم از دامنت دست باز
گرم دامن دیده جیحون کنی
۵
برآنی که بر من کنی رحمتی
چه سودم دهد؟ گر نه اکنون کنی
۶
نبود این گمان اوحدی را بتو
که با او دل خود دگرگون کنی
نظرات