اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۴۹

۱

به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی

بسر تو کین دل‌خسته را به نسیم خود خبری کنی

۲

ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی

که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی

۳

برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو

بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی

۴

ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت

چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی

۵

خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی

سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی

۶

دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری

که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟

۷

صنما،ز دیدهٔ مرحمت به سرشک دیدهٔ من نگر

گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی

۸

به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی

که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی

۹

همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو

تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
مازیار
۱۳۹۳/۱۰/۲۴ - ۱۷:۱۶:۵۷
وزن غزل چنان گیرا و چیره است که خود به خود، سهو املاییِ «بهر زه» در مصرع دوم از بیت ماقبل آخر، به همان صورت درست خود یعنی «به هرزه» خوانده می‌شود.