
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۵۰
۱
هر قصه مینیوشی و در گوش میکنی
پیمان ما چه شد که فراموش میکنی؟
۲
این سخت گفتنت همه با من ز بهر چیست؟
چون من در آتشم تو چرا جوش میکنی؟
۳
بر دشمنان خود نپسندد کس این که تو
با دوستان بیتن و بیتوش میکنی
۴
در خاک و خون ز هجر تو فریاد میکنم
ایدون مرا ببینی و خاموش میکنی
۵
همچون علم به بام برآورد نام ما
سودای آن علم که تو بر دوش میکنی
۶
تا غصههای تست در آغوش دست من
آیا تو با که دست در آغوش میکنی؟
۷
ده شیشه زهر در رگ و پی میکند مرا
هر جام می که با دگری نوش میکنی
۸
گفتی که: اوحدی ز چه بیهوش میشود؟
رویش همینمایی و بیهوش میکنی
نظرات