
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۵۷
۱
از مردم این مرحله دلساز نبینی
در طارم این قبه هم آواز نبینی
۲
تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم
جز خانه برو خانه برانداز نبینی
۳
زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی
سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی
۴
فردا اگر از کلی احوال بپرسند
آن روز کسی را تو سرافراز نبینی
۵
رازیست درین جنبش و آرام،ولیکن
ترسم که تو خود نیک درین راز نبینی
۶
کاری بکن، ای خواجه، که این صورت زیبا
پیوسته برین صورت و این ساز نبینی
۷
ای اوحدی ، این عمر به افسوس مکن خرج
کین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی
نظرات