
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۶۱
۱
تو در شهری و ما محروم از آن روی
زهی شهر! و زهی رسم! و زهی خوی!
۲
به بویت شاد میگردم همانا
نمیدانم که بادت میبرد بوی
۳
به کوی خود دگر بیرون نیایی
اگر بینی که من خاکم در آن کوی
۴
نبودت هرگز این عادت، مگر باز
غلط کردی گذر کردن بدین سوی
۵
ترا هر موی دردستیست و آنگاه
من آشفته از دست تو چون موی
۶
عجب گوی زنخ داری ندانم
که چوگان که خواهد بود این گوی؟
۷
چو خواهم بوسه گویی: اوحدی، زر
به نقد این بشنو و باقی تو میگوی
نظرات