اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۶۲

۱

ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی

چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی

۲

به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد

که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی

۳

ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی

گمان نبود که زینگونه بی‌نیاز شوی

۴

تو در دیار خود از خسروان مملکتی

رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی

۵

درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست

به کوش تا مگر از محرمان راز شوی

۶

زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع

به دامن تو رساند، که بی‌نماز شوی

۷

حضور خلق نباشد ز فتنه‌ای خالی

درین میانه سزد گر به احتراز شوی

۸

چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد

تو هیچ راه نیابی چو بی‌جواز شوی

۹

چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته

که وقت شد که در آن منزل دراز شوی

تصاویر و صوت

نظرات