اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۷۱

۱

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی

باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

۲

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم

این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

۳

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست

باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی

۴

گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری

تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟

۵

از بار غم خویش نبایست شکستن

ما را که شب و روز تو بایستی وبایی

۶

ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده

سوگند به جان تو که: اندر دل مایی

۷

هر چند پسند همه خلقی ز لطافت

اینت نپسندیم که در عهد نیایی

۸

بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین

تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟

۹

ز آیینه عجب دارم آرام نمودن

وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی

۱۰

اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز

سوزیست که آتش برساند به دوتایی

تصاویر و صوت

نظرات