
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۷۵
۱
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
ز حسن طلعت این دلبران یغمایی
۲
ز تنگ شکر مصری برون نیاورند
به لطف شکر تنگ تو در شکر خایی
۳
کمر که بستهای، ای ماه، بر میان شب و روز
مگر به کشتن ما بستهای که نگشایی؟
۴
اگر به مصر غلامی عزیز شد چه عجب؟
به هر کجا که تو رفتی عزیز میآیی
۵
چو روی باز کنی نیستی کم از یوسف
چو غنج و ناز کنی بهتر از زلیخایی
۶
برو تو شهر بگو: تا دگر نیارایند
کزان جمال تو خود شهرها بیارایی
۷
در سرای توبیتالمقدسست امروز
رخ تو قبلهٔ شوریدگان شیدایی
۸
به جنگ رفتن سلطان دگر چه محتاجست؟
که چون تو شاه سوارش به صلح میآیی
۹
ز چین زلف تو چون اوحدی حدیثی گفت
برو مگیر، که آشفته بود و سودایی
۱۰
چو هندوانت اگر سر به بندگی ننهد
به دست خود چو فرنگش بزن به رسوایی
نظرات