اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۹۰

۱

تا زنده‌ایم، یاد لبش بر زبان ماست

ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست

۲

گر فتنه می‌شویم بر آن روی، طرفه نیست

زیرا که یار فتنهٔ آخر زمان ماست

۳

گیرم که مهر او ز دل خود برون برم

این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست

۴

از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟

از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست

۵

انصاف، حیف نیست که باری نمی‌دهد؟

شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست

۶

مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش

بندی، که از محبت او بر زبان ماست

۷

ای اوحدی، ز غیر شکایت چه می‌کنی؟

ما را شکایت از بت نامهربان ماست

تصاویر و صوت

نظرات