
اوحدی
غزل شمارهٔ ۹۶
۱
بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمدهست
خلق شهری از دل و جانش خریدار آمدهست
۲
باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب
زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمدهست
۳
نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود
یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمدهست
۴
بارها جان عزیز خویش را در پای او
پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمدهست
۵
بوسهای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار
گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمدهست
۶
گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها
خون دل خوردیم تا امروز در کار آمدهست
۷
بندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز
اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمدهست
تصاویر و صوت

نظرات