
اوحدی
غزل شمارهٔ ۹۹
۱
دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
۲
گر کنم رندی، سزد، کاندر جوانی وقت گل
محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
۳
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
۴
زان چنین در دانه های خال او دل بستهام
کاندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست
۵
هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست
۶
من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
۷
روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
۸
عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق
گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
۹
گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
۱۰
اوحدی، گو، زهد خود میورز، من باری به نقد
بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست
نظرات
کسرا