اوحدی

اوحدی

شمارهٔ ۲ - وله ایضا (من و آن دلبر خراباتی - فی طریق الهوی کمایاتی)

۱

در خرابات عاشقان کوییست

وندر آن خانه یک پری‌روییست

۲

طوقداران چشم آن ماهند

هر کجا بسته طاق ابروییست

۳

در خم زلف همچو چوگانش

فلک و هر چه در فلک گوییست

۴

به نفس چون مسیح جان بخشد

هر کرا از نسیم او بوییست

۵

ورقی باز کردم از سخنش

زیر هر توی این سخن توییست

۶

من ازو دور و او به من نزدیک

پرده اندر میان من و اوییست

۷

آتش عشق او بخواهد سوخت

در جهان هر چه کهنه و نوییست

۸

سوی او راهبر نخواهم شد

تا مرا رخ به سایه و سوییست

۹

اوحدی با کسی نمی‌گوید

نام آن بت، که نازکش خوییست

۱۰

چون ازو نیست می‌شوم هر دم

تا ز هستی من سر موییست

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۲

نه خرابات خیک و کاسه و می

نه خرابات چنگ و بربط و نی

۱۳

آن خراباتهای بی ره و رو

بر خراباتیان گم شده پی

۱۴

همه را دیده بر حدیقهٔ قدس

همه را روی در حظیرهٔ حی

۱۵

گر در آن کوچه باریابی تو

کی از آن کوچه باز گردی، کی؟

۱۶

بگذر از اختلاف امشب و دی

تا برون آید آن بهار از دی

۱۷

چو بالا رسی، ز لا تا تو

ندری نامهٔ «الیک» و «الی»

۱۸

تا تو باشی و او، جدا باشد

آسمان از زمین و نور از فی

۱۹

نقش خود برتراش و او را باش

تا شود جملهٔ جهان یک شی

۲۰

روی آن بت، که اوحدی دیدست

نتوان دید جز ببینش وی

۲۱

سالها شد که راه می‌پویم

چون نخواهد شد این بیابان طی

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۲۳

هر دم از خانه رخ بدر دارد

در پی عاشقی نظر دارد

۲۴

هر زمان مست مست بر سر کوی

با کسی دست در کمر دارد

۲۵

هر دمی عاشق دگر جوید

هر شبی مجلس دگر دارد

۲۶

یار آنکس شود که می‌نوشد

دست آن کس کشد که زر دارد

۲۷

دوست گیرد نهان و فاش کند

مخلصان را درین خطر دارد

۲۸

هر که قلاش‌تر ز مردم شهر

پیش او راه بیشتر دارد

۲۹

یار ترسا و ما مترس از کس

عاشقی خود همین هنر دارد

۳۰

عشق معشوقهٔ خراباتست

زانکه عشقست کین اثر دارد

۳۱

در خرابات ما شود عاشق

هر که پروای دردسر دارد

۳۲

اوحدی تاکنون دری می‌زد

چون خرابات ما دو در دارد

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۳۴

سخنی می‌رود، به من کن گوش

پیش از آن کز سخن شوم خاموش

۳۵

جز یکی نیست نقد این عالم

باز جوی و به عالمش مفروش

۳۶

گل این باغ را تویی غنچه

سر این گنج را تویی سرپوش

۳۷

پرده بردار، تا ببینی خوش

دست با دوست کرده در آغوش

۳۸

گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی

در جهان نیست، بشنو و مخروش

۳۹

اگر این حال بر تو کشف شود

برهی از خیال امشب و دوش

۴۰

باز دانی که: من چه می‌گویم

گرت افتد گذر به عالم هوش

۴۱

آن شناسد حدیث این دل مست

که ازین باده کرده باشد نوش

۴۲

در دلم آتشست و در چشم آب

جای آن باشد ار برآرم جوش

۴۳

اوحدی بازگشت گوشه نشین

اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۴۵

نیست رنگی در آبگینه و آب

باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

۴۶

باده نیز اندر اصل خود آبیست

کافتابش فروغ بخشد و تاب

۴۷

ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود

و ز عنب شیره و ز شیره شراب

۴۸

زین منازل نکرده آب گذر

هیچ کس را نکرده مست و خراب

۴۹

باش، تا رنگ دید و بینی بوی

عقل ازو سکر دید و غافل خواب

۵۰

اگرت چشم دوربین باشد

برگرفتم از آن جمال نقاب

۵۱

غیر ازو هر چه می‌نماید رخ

نیست یکباره جز غرور و سراب

۵۲

دیدهٔ اوحدی به جستن اوست

گر بیابد به کام دیده جواب

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۵۴

جز تو کس در جهان نمی‌دانم

وز تو چیزی نهان نمی‌دانم

۵۵

بی‌نشان تو نیست یک ذره

به جز این یک نشان نمی‌دانم

۵۶

با تو پوشیده حالتیست مرا

که درستش بیان نمی‌دانم

۵۷

گرچه داناست نام من، لیکن

تا نگویی: بدان، نمی‌دانم

۵۸

این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟

شرح این کن، که آن نمی‌دانمم

۵۹

آن چنانم به بویت، ای گل، مست

که گل از بوستان نمی‌دانم

۶۰

به اشارت حدیث خواهم گفت

که غریبم، زبان نمی‌دانم

۶۱

دوستان، جز حدیث او مکنید

که من این داستان نمی‌دانم

۶۲

اوحدی باز در میان آمد

کام او زین میان نمی‌دانم

۶۳

چون پس از عمرها که گردیدم

راه این آستان نمی‌دانم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۶۵

باز غوغای او علم برداشت

عشق او خنجر ستم برداشت

۶۶

هرچه بی‌راه دید غارت کرد

و آنچه بر راه دید هم برداشت

۶۷

دوست احرام آشنایی بست

نام بیگانه زین حرم برداشت

۶۸

خطبها چون به نام او کردند

جمله را سکه از درم برداشت

۶۹

آفتاب رخش ظهور گرفت

وز دل من غمام غم برداشت

۷۰

مطرب عشق را نوا نو شد

کین کهن جامه جام جم برداشت

۷۱

اندر آن جام چون خدا را دید

از کتاب خودی رقم برداشت

۷۲

روز صید آن سوار ازین نخجیر

پر بیفگند، لیک کم برداشت

۷۳

دل نادان من امانت عشق

هم به پشتی آن کرم برداشت

۷۴

دست او چون به حکم دستوری

از من و اوحدی قلم برداشت

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۷۶

مستمع نیست، تا بگویم راست

کندرین گنبد این نوا چه نواست

۷۷

هر چه گویی درو، چو آن شنوی

پس یکی باشد، این یک و دو چراست

۷۸

تو یکی، او یکی، دو باشد دو

این یکی زان یکی بباید کاست

۷۹

رشته‌ای گر هزار تو گردد

چون سر رشته یافتی یکتاست

۸۰

گر ز دریا جدا شود قطره

نه که دریا جدا و قطره جداست؟

۸۱

یار با ماست وین سخن ز نهفت

من برون می‌برم چو موی ز ماست

۸۲

نیست بی زبده شیر، اشارت کن

که کدامست شیر و زبده کجاست؟

۸۳

آسمان و زمین گرفت این نور

باز بینید کین چه نشو و نماست؟

۸۴

اوحدی‌وار می‌زنم در دوست

تا چه در می‌زند ارادت و خواست

۸۵

ساختم پرده، گر نگردد کج

کردم آهنگ اگر بیاید راست

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۸۷

سایهٔ نور پاش می‌بینم

زانکه در جمله جاش می‌بینم

۸۸

آفتابی بدین عظیمی را

ذره‌ای در هواش می‌بینم

۸۹

آنکه عمری بگشتم از پی او

با خود اندر سراش می‌بینم

۹۰

روز و شب در بلاش می‌سوزم

تا نگویی: بلاش می‌بینم

۹۱

این که وقتی بنالم از غم او

نه که از خود جداش می‌بینم

۹۲

بینشم بی‌خدا کجا باشد؟

چو به نور خداش می‌بینم

۹۳

صورت او چو روشن آینه‌ایست

که جهان در صفاش می‌بینم

۹۴

هر چه از کاینات گیرد رنگ

جمله در خاک پاش می‌بینم

۹۵

اوحدی در قفای ماست، دگر

دو سه روز از قفاش می‌بینم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۹۷

بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ

بزن، ای مطرب حریفان، چنگ

۹۸

که نیابی تو بی‌پریشانی

دل که باشد به زلف یار آونگ

۹۹

با من ار می‌روی به جستن او

دامن خویشتن بگیر به چنگ

۱۰۰

کانچه جستی درون جبهٔ تست

خواهش از روم جوی و خواه از زنگ

۱۰۱

ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم

در بیابان جهل چون خر لنگ

۱۰۲

از دل و جان برآی، تا برود

در دمی همت تو صد فرسنگ

۱۰۳

کاهن و سنگ را چو آب کند

آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ

۱۰۴

نام و نقش خود از میان برگیر

تا ترا در کنار گیرد تنگ

۱۰۵

خواجه جانست، چون بمیرد تن

باده آبست، چون ببرد رنگ

۱۰۶

اوحدی شد به عاشقی بد نام

آن نگار از زمانه دارد ننگ

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۰۸

یار، دوشم ز راه مهمانی

به خرابی کشید و ویرانی

۱۰۹

داشت در پیش رویم آینه‌ای

تا بدیدم درو به آسانی

۱۱۰

که جزو نیست هر چه می‌دانم

که ازو خاست هر چه می‌دانی

۱۱۱

انس با عالم الهی گیر

به تو گفتم طریق انسانی

۱۱۲

دو قدم بیش نیست راه، ولی

تو در اول قدم همی‌مانی

۱۱۳

گر نه آن نور در تجلی بود

آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟

۱۱۴

که تواند به غیر او گفتن؟

«لیس فی جبتی» که می‌خوانی

۱۱۵

هر چه هستیست در تو موجودست

خویشتن را مگر نمی‌دانی

۱۱۶

ای که روز و شبت همی‌خوانم

گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی

۱۱۷

زان شراب بقا بده جامی

تا تن اوحدی شود فانی

۱۱۸

آشکارا اگر توانم نیک

ورنه، تا می‌توان، به پنهانی

من و آن دلبر خراباتی

فی الطریق الهوی کمایاتی

۱۲۰

پرسش خسته‌اش روا باشد

که درین درد بی‌دوا باشد

۱۲۱

کس درین خانه نیست بیگانه

مرد باید که آشنا باشد

۱۲۲

در جهان تو باشد این من و تو

در جهان خدا خدا باشد

۱۲۳

بنماید ترا، چنانکه تویی

اگر آیینه را صفا باشد

۱۲۴

بی‌قفا روی نیست در خارج

وندر آیینه نی‌قفا باشد

۱۲۵

اندر آیینه هیچ ننماید

که نه این شهریار ما باشد

۱۲۶

در صفا نیست صورت دوری

دوری از ظلمت هوا باشد

۱۲۷

این جدایی و کندی روشست

روش عاشقان جدا باشد

۱۲۸

از خطای خطست اگر دویی است

این دو بینی از آن خطا باشد

۱۲۹

اوحدی گر ز دوست برگردد

هر دم اندر دم بلا باشد

۱۳۰

چون درین آفتاب می‌سوزم

تا ز من ذره‌ای به جا باشد

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۳۲

چیست این دیر پر ز راهب و قس؟

بسته بر هم هزار زنگ و جرس

۱۳۳

زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن»

زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»

۱۳۴

عهد و میثاق کرد گرگ و شبان

یار و انباز گشت دزد و عسس

۱۳۵

چند ازین جستجوی باطل، چند؟

بس ازین گفتگوی بیهده، بس

۱۳۶

حرف زاید منه برین جدول

نقش خارج مزن برین اطلس

۱۳۷

کندرین خنب نیست جز یک رنگ

وندرین خانه نیست جز یک کس

۱۳۸

یک حدیثست و صد هزار ورق

یک سوارست و صد هزار فرس

۱۳۹

عیب ما نیست گر نمی‌بینیم

گوهری در میان چندین خس

۱۴۰

نیست در کارخانه جز یک کار

و آن تو داری، به غور کار برس

۱۴۱

دلم از زهد اوحدی بگرفت

گر امانم دهد اجل، زین پس

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۴۳

همه عالم پرست ازین منظور

همه آفاق را گرفت این نور

۱۴۴

هر یک از جانبیش می‌جویند

مصطفی از حرم، کلیم از طور

۱۴۵

اصل این کل و جز و یک کلمه است

خواه توراة خوان و خواه زبور

۱۴۶

حاصل شهر عاشقان شهریست

گرد بر گرد آن هزاران سور

۱۴۷

باش تا نقد او شود پیدا

باش تا کار او رسد به ظهور

۱۴۸

گرچه در پیش چشم و ما مفلس

دست در دستگاه و ما مهجور

۱۴۹

یار نزدیک‌تر ز تست به تو

تو ز نزدیک او چرایی دور؟

۱۵۰

تاکنون اوحدی اگر می‌پخت

آرزوی بهشت و حور و قصور

۱۵۱

رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا

گر گنه گار داری، ار معذور

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۵۳

مدتی من به کار خود بودم

با خود و روزگار خود بودم

۱۵۴

صورتی چند نقش می‌بستم

گرچه هم در دیار خود بودم

۱۵۵

به دیار کسان شدم ناگاه

گرچه هم در دیار خود بودم

۱۵۶

به در هر حصار می‌گشتم

نه که من در حصار خود بودم

۱۵۷

سالها یار، یار می‌گفتم

خود به تحقیق یار خود بودم

۱۵۸

گفتم: او را شکار کردم، لیک

چون بدیدم شکار خود بودم

۱۵۹

یک شبم یار در کنار کشید

روز شد، در کنار خود بودم

۱۶۰

غم دل با کسی نخواهم گفت

چون غم و غمگسار خود بودم

۱۶۱

اوحدی پیش من حجاب نشد

زانکه خود پرده‌دار خود بودم

۱۶۲

گفتم: این اختیار نیست مرا

چون که در اختیار خود بودم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۶۴

دوست به کاروان «کن فیکون»

آمد از شهر لامکان بیرون

۱۶۵

عور گشت از لباس بیچونی

باز پوشید کسوت چه و چون

۱۶۶

گر بر آمد بصورت لیلی

گه در آمد بدیدهٔ مجنون

۱۶۷

گاه مشهور شد بیت نور

گاه مذکور شد بسورت نون

۱۶۸

چون به آب و زمین او بودست

ریشه و بیخهای گوناگون

۱۶۹

پیش کافور و زنجبیل نهاد

عسل و تین و روغن زیتون

۱۷۰

می‌سرشت این چهار جسم بهم

مدتی، تا تمام شد معجون

۱۷۱

دردها را دوانهاد، دوا

زهرها را ازو نبشت افسون

۱۷۲

اوحدی شربتی از آن بچشید

گشت دیوانه «والجنون فنون»

۱۷۳

پر دویدم بهر دری زین پیش

بر من این در چو بازگشت اکنون

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۷۵

می‌بیاور، که توبه بشکستم

یا مده می، که از غمش مستم

۱۷۶

نی، که من جز به می نخواهم داد

بعد ازین گر به جان رسد دستم

۱۷۷

درجهان می مرا چنان سازد

که ندانم که در جهان هستم

۱۷۸

خلوتی داشتم به جستن او

چون بجست او مرا،برون جستم

۱۷۹

به یکی کردم از دو عالم روی

دیده از دیگران فرو بستم

۱۸۰

در کف پای آن یکی خاکم

بر سر کوی آن یکی پستم

۱۸۱

ببریدم دل از تعلق غیر

زان بریدن به دوست پیوستم

۱۸۲

ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل

اوحدی شد، ز اوحدی رستم

۱۸۳

تا به اکنون ز پند گویان بود

بند بر پای و حلق در شستم

۱۸۴

بعد از این، چون به حکم گستاخی

در خرابات عشق بنشستم

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهی کمایاتی

۱۸۶

گر به دست آوریم دامن دوست

همه او را شویم و خود همه اوست

۱۸۷

آنکه او را در آب می‌جویی

همچو آیینه با تو رو در روست

۱۸۸

تو تویی و تو از میان برگیر

کز تویی تو رشتهٔ تو دو توست

۱۸۹

گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت

که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

۱۹۰

تو به مویی بجسته‌ای، ورنه

از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست

۱۹۱

همه از یک درخت رست این چوب

که گهی صولجان و گاهی گوست

۱۹۲

«ها» که اسم اشارتست از اصل

الفش را چو واو کردی هوست

۱۹۳

انقلابی ضرورتست این‌جا

تا تو این مغز بر کشی از پوست

۱۹۴

منشین تشنه، اوحدی که ترا

پای در آب و جای بر لب جوست

۱۹۵

مدتی توبه داشتم و اکنون

که خرابات عشق در پهلوست

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۱۹۷

هر چه من گویم،ای دبیر امروز

نه به خویشم، ز من مگیر امروز

۱۹۸

قلم نیستی به من در کش

که گرفتارم و اسیر امروز

۱۹۹

میل یار قدیم دارد دل

تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز

۲۰۰

سالها در کمین نشستم، تا

در کمانم کشد چو تیر امروز

۲۰۱

رو بشارت بزن، که گشت یکی

با غلام خود آن امیر امروز

۲۰۲

چشم گژبین چو از میان برخاست

راست شد شاه با فقیر امروز

۲۰۳

پرده برمن مدر، که نتوان دوخت

نظر از یار بی نظیر امروز

۲۰۴

چون در آمیخت آب ما با شیر

چون جدا می‌کنی ز شیر امروز

۲۰۵

اوحدی،جز حدیث دوست مگوی

که جزو نیست در ضمیر امروز

۲۰۶

به تو رمزی بگویم، ار شنوی

از زبانم سخن پذیر امروز:

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۲۰۸

چند وچند؟ ای دل ملامت کش

زین من و ما و این عمامه و فش

۲۰۹

سر مگردان ز خنجر آن دوست

رخ مپیچان ز تیر آن ترکش

۲۱۰

نوشدارو، که: غیر دوست دهد

زهر باشد، به خاک ریز و مچش

۲۱۱

دل ز دنیا و آخرت برگیر

به چنین جوع روزه گیر و عطش

۲۱۲

رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار

از میان اختلاف روم و حبش

۲۱۳

قل کن روی کعبتین جهت

تا ببینی یکی مقابل شش

۲۱۴

چند گویی که؟ خانه تاریکست؟

نیست تاریک، چشم تست اعمش

۲۱۵

قابلی نیست، چون پذیرد نور؟

آتشی نیست، کی بسوزد غش؟

۲۱۶

ز احد گر نشان همی طلبی

به سر اوحدی قلم درکش

۲۱۷

در بدین ناخوشان ببند امروز

تا برانیم چند روزی خوش

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

۲۱۹

اشک من سرخ کرد و رویم زرد

با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟

۲۲۰

همچو خون در رگست و رگ در تن

آنکه آبم ببرد و خونم خورد

۲۲۱

عشق آن دوست چون برآرد دست

سر ز پا، پا ز سر نداند مرد

۲۲۲

همه را کشت، تا نماند غیر

کشته را سوخت، تا بماند فرد

۲۲۳

می‌کشد تیغ و نیست پای گریز

می‌کشد زار و نیست جای نبرد

۲۲۴

تا دو چشمم به دست بینا شد

هجر او وصل گشت و خارش ورد

۲۲۵

پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟

نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟

۲۲۶

این همه نقشها که می‌بینی

از یکی کارگاه دان و نورد

۲۲۷

اوحدی گر یکی شود با ما

از حریفان همی بریم این نرد

۲۲۸

قصهٔ درد خویشتن گفتم

گر نیاید پدید داروی درد

من و آن دلبر خراباتی

فی طریق الهوی کمایاتی

تصاویر و صوت

احوال و آثار اوحدی اصفهانی معروف بمراغه ای و مثنوی منطق العشاق یا ده نامه اوحدی به اهتمام و انتخاب محمود فرخ - محمود فرخ - تصویر ۴۵

نظرات

user_image
خیالِ کج
۱۳۹۴/۰۹/۱۵ - ۰۹:۲۲:۳۵
با سلام چو بالا رسی، ز لا تا توندری نامهٔ «الیک» و «الی»همونطور که معلوم است این بیت مشکل وزنی دارد و صحیح آن این است:کی به الا رسی ز لا تا توندری نامهء الیک و اِلَیّ(نقل از رساله اطوار ثلاثه - علی ابن ترکه )
user_image
خیالِ کج
۱۳۹۴/۰۹/۱۵ - ۱۰:۰۸:۳۳
با سلامدر این بیت از بند دوم هم :آن خراباتهای بی ره و روبر خراباتیان گم شده پیپُر خراباتیان صحیح است(از رساله اطوار ثلاثه - ابن ترکه - مجله معارف دوره نهم شماره 2 1371