
اوحدی
بخش ۴۶ - حکایت
۱
پسری با پدر به زاری گفت
که: مرا یار شو به همسر و جفت
۲
گفت بابا: زنا کن و زن نه
پند گیر از خلایق، از من نه
۳
در زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کاو گرفت چون تو بسی
۴
زن بخواهی تو را رها نکند،
ور تو بگذاریش چهها نکند؟
۵
از من و مادرت نگیری پند
چند دیدی و نیز دیدم چند
۶
آن رها کن که نان و هیمه نماند
ریش بابا ببین که: نیمه نماند
نظرات