
اوحدی
بخش ۸۴ - حکایت
۱
ساده ترکی ز ده به شهر آمد
پیش شیخی تمام بهر آمد
۲
سفرهای چرب دید و حلقهٔ ذکر
در میان جست ترکمان بیفکر
۳
خود مگو تا چگونه گوید و چند
به سه شب مغز خویشتن برکند
۴
روز چارم چو آش دیر آمد
روستایی ز خرقه سیر آمد
۵
گرچه تکرار ذکر گرمش کرد
نتوانست شیخ نرمش کرد
۶
خام بود آن مرید و بیرون جست
راه صحرا گرفت و شیخ برست
۷
تا بدانی که اندرین بازار
نتوان داد هر کسی را بار
۸
دل بیعلم را نباشد راه
بدر لا اله الا الله
نظرات