اوحدی

اوحدی

بخش ۸۹ - حکایت

۱

مرشدی را ملامتی افتاد

در مریدان قیامتی افتاد

۲

به خصومت میان فرو بستند

وز پی خصم او برون جستند

۳

زان مریدان یکی که داناتر

به فنون هنر تواناتر

۴

در تحمل ز بس تمام که بود

بنجنبید از آن مقام که بود

۵

حاضری چون دلش شکیبا دید

از وی آن حال را نه زیبا دید

۶

گفت: حقی که در شمار آید

این چنین روز را به کار آید

۷

آنمریدش جواب داد که: باش

دل خویش و درون ما مخراش

۸

شیخ را از من این نباشد چشم

بر من از خامشی نگیرد خشم

۹

رنج او چون هبا توان کردن

خرقه دیگر قبا توان کردن

۱۰

باز چون تخم فتنه پاشد شیخ

با مریدان چه کرده باشد شیخ؟

۱۱

تا کسی راسخ و امین نبود

لایق صحبتی چنین نبود

۱۲

گر تو خواهی که کار دین سازی

بار دنیی ز خود بیندازی

۱۳

نقش لوح خودی چو بتراشی

قلمش رخ نهد به جماشی

۱۴

گر کند بر تو بی‌ادب انکار

تو بکوش و ادب نگه میدار

تصاویر و صوت

جام جم اوحدی ضمیمه سال هشتم ارمغان - اوحدی - تصویر ۱۸۵

نظرات