
اوحدی
بخش ۲۹ - غزل
۱
مشو عاشق، که جانت را بسوزد
غم عشق استخوانت را بسوزد
۲
تو آتش میزنی در خرمن خویش
ندانی این و آنت را بسوزد
۳
مخور خوبان آتش خوی را غم
که روزی خان ومانت را بسوزد
۴
ز دیده اشک خون چندین مباران
که ترسم دیدگانت را بسوزد
۵
چه سود آنگاه پنهان کردن عشق
که پیدا و نهانت را بسوزد؟
۶
ز لعلم چاشنی جستی به بوسه
نترسیدی دهانت را بسوزد؟
۷
مبر نام من، ار نه با رخ خویش
بگویم تا: زبانت را بسوزد
۸
اگر هجرم وجودت را بکاهد
وگر مهرم روانت را بسوزد
نظرات