
اوحدی
بخش ۴۰ - حکایت
۱
کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ
رها کن دست، گفتش با دل تنگ:
۲
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟
که شیرین را درین تلخی توان یافت
۳
نظر میکن بنقش دوستان ژرف
ولیکن دور دار انگشت از حرف
۴
چو اندر دوستی کار تو زرقست
نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟
۵
چه تلخیها که مهجوران کشیدند!
ز شیرینان به جز تلخی ندیدند
۶
گل بیخار ازین منزل، که بینی
که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟
۷
مراد دل به انبازیست این جا
مپندار این چنین بازیست این جا
نظرات