اوحدی

اوحدی

بخش ۴۷ - حکایت

۱

طبیبی با یکی از دردمندان

بگفت آن شب که بودش درد دندان

۲

که: دندان چون به درد آرد دهانت

بکن ور خود بود شیرین چو جانت

۳

رفیقی گر ز پیوندت گریزد

ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد

۴

چو زین سر هست، زان سر نیز باید

که مهر از یکطرف دیری نپاید

۵

هزیمت رفته را در پی نپویند

حدیث قلیه با سیران نگویند

۶

چو بینی دوست را از مهر خالی

فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی

۷

چو عاشق ترک شد، معشوق تازی

چنین پیوند را خوانند بازی

۸

به مثل خود بود هر جنس مایل

که قایم شد برین معنی دلایل

تصاویر و صوت

نظرات