پروین اعتصامی

پروین اعتصامی

شمارهٔ ۶

۱

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن

نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن

۲

عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن

علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن

۳

کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی

وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن

۴

دل برای مهربانی پروراندن لاجرم

جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن

۵

ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست

یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن

۶

در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی

پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن

۷

صید بی پر بودن و از روزن بام قفس

گفتگو با طائران بوستانی داشتن

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
اکبر خدابخش جلفائی
۱۳۹۸/۰۱/۱۵ - ۱۰:۴۴:۰۵
با سلام و سپاس، بنده در جای دیگری مصرع اول این شعر را به صورت «ای خوش اندر گنج دل در معانی داشتن» خوانده ام که با توجه به معمول بودن تشدید «را» در واژه «در» (به معنی مروارید) و نامانوس بودن «را» در واژه «زر» مانوس تر به نظر می رسد.
user_image
محمد طهماسبی دهنو(هانا دایی)
۱۳۹۸/۱۱/۰۵ - ۱۴:۲۷:۵۵
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتنکنجِ دل؟گنج دل؟
user_image
سیدمسعود
۱۳۹۹/۰۹/۰۷ - ۰۷:۳۱:۴۳
بنده فکر می کنم اگر گفته شود : ای خوشا در کُنج دل گنج معانی داشتنبه مختصات زبان شعری پروین بهتر می خورد آخر در گنج دل زر معانی چه معنی می دهد نه قشنگ است و نه معقول و منطقی
user_image
وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com
۱۳۹۹/۱۱/۰۸ - ۰۶:۳۱:۱۰
برای بیت ماقبل آخر این توضیح مناسب استگفتگوی دو جغد درباره ستم انوشروان*تأملی در مأخذ یکی از داستان¬های مخزن الأسرار نظامیدهخدا (1352: 3/1306) در امثال و حکم ذیل ضرب¬المثل:«گر ملک این است و همین روزگار زین ده ویران دهمت صد هزار»نوشته است: مصحف شعر نظامی، سپس داستان زیر را از عقد العلی نقل کرده است: امیر اسمعیل گیلکی که پادشاه طبس بود، روزی از دروازه¬ی شهر بیـرون آمـد یکی را دید که بزغاله¬ای داشت و به شهر می¬برد. امیر گفت: این بزغاله از کجا خریده¬ای؟ گفت ای امیر خانه¬ای داشتم به این بزغاله بفروختم. گفت سرایی به بزغاله¬ای دادی؟ گفت ای امیر سال دیگر به دولت تو به مرغی باز خرم. حلبی (1386: 31) ذیل ضرب¬المثل بالا داستان زیر را نقل کرده است: آورده¬اند که انوشروان در آغاز، پادشاهی ظالم بود و ولایت او خراب می¬شد و نمی¬دانست که سبب خرابی ولایت او چیست؟ او زبان مرغان دانستی... روزی می¬گذشت دو جغد بر دیوار خرابه¬ای بودند یکی خطبت دختر دیگری می¬کرد از جهت پسر خویش جواب داد که عقد این وصلت آنگاه دست دهد که کابین را صد خرابه بذل کنی. خاطب جواب داد: تکلیف صعب ننمودی و طلب متاعی ناموجود نکردی؛ تو التماس صد خرابه می¬کنی اگر این پادشاهست و ظلم او تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد. حلبی در پانوشت (به نقل از محاضرات راغب) داستان انوشروان را از زبان کارگزار یک حاکم ناشناس نقل کرده است. نظامی (1374: 250) در مخزن الأسرار این داستان را در قالب قصیده¬ای نقل کرده است؛ روزی انوشروان برای شکار از یاران خود جدا شد و با یکی از وزیران به روستایی خراب و ویران رسید:صیدکنان مرکب نوشیروانمونس خسرو شده دستور و بسشاه در آن ناحیت صید یاب دور شد از کوکبه خسروانخسرو و دستور و دگر هیچ¬کسدید دهی چون دل دشمن خرابدر آن ده ویران دو مرغ با یکدیگر سخن می¬گفتنـد، انـوشروان از وزیـر خود می¬پرسد که این دو چه می¬گویند؟ تنگ دو مرغ آمده در یکدیگرگفت به دستور چه دم می¬زنند وز دل شه قافیه‌شان تنگ¬ترچیست صغیری که به هم می¬زنندوزیر می¬گوید: یکی از این دو مرغ دختری به دیگری داده و از او می¬خواهد در مقابل شیربها این ده ویران را به او سپارد.دختری این مرغ بدان مرغ دادکاین ده ویران بگذاری به ما شیربها خواهد از او بامدادنیز چنین چند سپاری به مادیگری می¬گوید ستم شاه را ببین و غصّه مخور، اگر شاه این است در اندک مدّتی صد هزار ده ویران به تو می¬دهم:آن دگرش گفت کزین درگذرگر ملک اینست نه بس روزگار جور ملک بین و برو غم مخورزین ده ویران دهمت صد هزاراین سخن انوشروان را منقلب می¬کند، آه و فغانش به آسمان می¬رود، بر سر خود می¬کوبد و می¬گرید و می¬گوید: ستم من به مرغ آسمان هم سرایت کرده است:در ملک این لفظ چنان درگرفتدست به سر برزد و لختی گریستزین ستم انگشت به دندان گزید کاه براورد و فغان برگرفتحاصل بیداد به جز گریه چیستگفت ستم بین که به مرغان رسیدانوشروان دست از ستم می¬کشد عدل و انصاف پیشه می¬کند و خراج و مالیات را به مردم می¬بخشد و در نتیجه آوازه¬ی عدلش دنیا را فرامی¬گیرد و نیک فرجام می¬شود:ای من غافل شده دنیا پرستمال کسان چند ستانم به زورتا کی و کی دست‌درازی کنمملک بدان داد مرا کردگارمن که مسم را به زر اندوده‌اندنام خود از ظلم چرا بد کنمحالی از آن خطّه قلم برگرفتداد بگسترد و ستم درنبشتبعد بسی گردش بخت¬آزماییافته در خطّه¬ی صاحبدلیعاقبتی نیک سرانجام یافت بس که زنم بر سر ازین کار دستغافلم از مردن و فردای گوربا سر خود بین که چه بازی کنمتا نکنم آنچه نیاید به کارمی¬کنم آنها که نفرموده‌اندظلم کنم وای که بر خود کنمرسم بد و راه ستم برگرفتتا نفس آخر از آن برنگشتاو شد و آوازه¬ی عدلش به جایسکّه¬ی نامش رقم عادلیهر که در عدل زد این نام یافتنظامی نتیجه¬ی خود را در این بخش با توصیه به نیکی، رسیدگی به درماندگان ادامه می¬دهد: عمر به خشنودی دل¬ها گذارسایه¬ی خورشید سواران طلبدردستانی کن و درمان¬دهیگرم شو از مهر و ز کین سرد باشهر که به نیکی عمل آغاز کردگنبد گردنده ز روی قیاسطاعت کن روی بتاب از گناهحاصل دنیا چو یکی ساعتستعذر میاور نه حیل خواستند تا ز تو خوشنود بود کردگاررنج خود و راحت یاران طلبتات رسانند به فرماندهیچون مه و خورشید جوانمرد باشنیکی او روی بدو باز کردهست به نیکی و بدی حق¬شناستا نشوی چون خجلان عذر خواهطاعت کن کز همه به طاعتستاین سخنست از تو عمل خواستندو با این بیت سخن خود را به پایان می¬رساند:گر به سخن کار میسّر شدی کار نظامی به فلک بر شدیاما مسعودی (وفات 346 هـ) حدود سه قرن قبل از نظامی، و سپس نویری (1424: 15/134) چهارصد سال بعد (وفات 733) داستانی شبیه به این داستان را از بهرام، نقل کرده¬اند که احتمالاً مأخذ نظامی برای این قصیده، مروج الذّهب بوده است، در روایت مسعودی و نویری، این موبد است که به جای وزیر، همراه بهرام است. بهرام بن بهرام شب هنگام، به همراه موبدان از کنار بنایی می¬گذشت که در زمان وی ویران شده بود و جز جغد، ساکن دیگری نداشت، در این هنگام جغدی از این خرابه فریاد می¬زند و جغدی دیگر به وی
پاسخ می¬دهد. بهرام از موبد می¬پرسد: اینها چه می¬گویند؟ ... موبد پس از نقل داستان خواستگاری و شیربها می¬گوید: إنْ دَامَتْ أیَّامُ هَذَا المَلِکِ السَّعِیدِ جَدُّهُ أَعْطَیْتُکَ مِمَّا یُخَرَّبُ مِنَ الضِّیَاعِ أَلْفَ قَرْیَةٍ. (مسعودی، 1404: 1/275-278): اگر روزگار سلطنت این شاه ادامه یابد هزار ده ویران به تو می¬دهم. پایان داستان با سخنان موبد، عبرت گرفتن بهرام از سخنان این دو پرنده و عدالت پیشه کردن بهرام به پایان می¬رسد. سخنان موبد: «أیها الملک إن الملک لا یتم إلا بالشریعة والقیام لله بطاعته ولا قوام للشریعة إلا بالملک ولا عز للملک إلا بالرجال ولا قیام للرجال إلا بالمال ولا سبیل للمال إلا بالعمارة ولا سبیل للعمارة إلا بالعدل والعدل هو المیزان المنصوب بین البریة، نصبه الرب وجعل له قیماً وهو الملک»: شاها! حکومت بدون دین کامل نمی¬شود، دین بدون اطاعت از حق کامل نمی¬گردد، دین جز با حکومت قوام نمی¬یابد، پادشاه عزت و بزرگی ندارد مگر به واسطه¬ی مردم، مردم توان نخواهند داشت، مگر بـه واسطه-ی مال و ثروت، و هیچ راهی برای رفاه مردم جز آبادانی و توسعه وجود ندارد و هیچ راهی برای آبادانی جز اجرای عدالت نیست. عدالت ترازویی است که خداوند آن را در میان مردم قرار داده است و برای آن مأموری قرار داده است که شاه است. منابع- حلبی، علی اصغر، (1386)، خواندنی‏های ادب فارسی، گردآوری تنظیم و شرح اصغر حلبی، تهران: انتشارات زوّار.- دهخدا، علی¬اکبر، (1352)، امثال وحکم، چاپ سوم، تهران: امیرکبیر.- المسعودی، أبو الحسن علی بن الحسین بن علی، (1404)، مروج الذهب، الطبعة الثانیة، قم: دار الهجرة.- نظامی گنجوی، (1374)، مخزن الاسرار، شرح دکتر مهدی ماحوزی، انتشارات اساطیر.- النویری، أحمد بن عبد الوهاب، (المتوفی: 733 هـ)، (1423)، نهایة الأرب فی فنون الأدب، الطبعة الأولی، القاهرة: دار الکتب والوثائق القومیة.
user_image
وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com
۱۳۹۹/۱۱/۰۸ - ۰۶:۳۳:۰۵
بیت ماقبل آخر اشاره به یک داستان دارد