
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۱۰۴
۱
مرا با یار خود ای کاش بگذارند و کار خود
که من از گفته ی یاران نگویم ترک یار خود
۲
نکردم در دیار خود چو شکر وصل یار خود
شدم از یار خود مهجور و هم دور از دیار خود
۳
شبم خوش بود و روزم خوش به وصل دلبری روزی
ندانستم دریغ آن روز قدر روزگار خود
۴
مهی کز وصل او هر شب شب من قدر بود اکنون
شمارم دور از او هر روز را روز شمار خود
۵
نمی بینم در این بیگانگان یک آشنا کز وی
ز شهر و یار خود پرسم خبر وز شهریار خود
۶
نکردم صید هر کس نیستم نخجیر هر جایی
شکار عاشقم در جرگهٔ عاشق شکار خود
۷
کسی حال من بی دل در این درماندگی داند
که درماند به امید دل امیدوار خود
۸
کند چون فکر کارم دیگری اکنون نکردم چون
خود از آغاز کار اندیشهٔ انجام کار خود
۹
رفیق از قاصد و نامه تسلی چون شوم تا خود
به یار خود خود نگویم قصهٔ احوال زار خود
نظرات