
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۱۱۸
۱
کو عاشق آزاری چو او تا عاشق زارش کند
شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند
۲
خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من
تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند
۳
غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر
سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند
۴
بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا
آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند
۵
تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من
یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند
۶
از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش
خوابست بیدارش کند مست است هشیارش کند
۷
گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن
گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند
نظرات