رفیق اصفهانی

رفیق اصفهانی

شمارهٔ ۱۶۷

۱

گر بهای می ستاند خرقه پیر می‌فروش

خرقه را بفروش [و] در پیرانه‌سر جامی بنوش

۲

از پی ترک سماع و منع می ای محتسب

هر نفس مخروش چون نی هر زمان چون خم مجوش

۳

من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمی

ساغر صهبا نهم از کف سبوی می ز دوش

۴

بی‌تو روز و شب دل و جانم نیاساید دمی

صبح تا شام از فغان و شام تا صبح از خروش

۵

بازگرد ای مایهٔ تسکین که تا رفتی تو رفت

از تن من تاب و طاقت وز دل من صبر و هوش

۶

دل شود در بر تپان آید چو رخسارت به چشم

جان رود از تن برون آید چو گفتارت به گوش

۷

پیش یار نکته‌دان از عرض حال خود رفیق

با زبان بی‌زبانی باش گویا و خموش

تصاویر و صوت

نظرات