
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۱۷۲
۱
اگر روزی دهم صد بار جان نادیده دیدارش
بسی زان به که روزی بنگرم در بزم اغیارش
۲
به حال مردنم از رشک او با غیر در صحبت
چسان یارب ز حال خویشتن سازم خبردارش
۳
به خاک کویش ار نسپاردم پیش سگان او
بیندازید بعد از مردنم در پای دیوارش
۴
چه شوقیست اینکه آیم چون برون از بزم او دردم
روم در کوی آن مه تا مگر بینم دگر بارش
۵
بود تا گردد از حال دل من اندکی آگه
دلم خواهد که پیش چون خودی بینم گرفتارش
۶
اگر چه سیم و زر دادند مردم در بهای او
به نقد جان و دل گشتم من مفلس خریدارش
۷
به سودای من ار سر درنیارد ماه من شاید
که چون خورشید هر جامی رود گرمست بازارش
۸
دهم گر جان به تلخی دور نبود ز آنکه نشنیدم
بعمر خود بجز تلخ از لب لعل شکربارش
۹
رفیق امروز باشد بلبل و گلزار او کویت
چو در کوی تو آید ای گل رعنا مکن خارش
تصاویر و صوت

نظرات