
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۱۷۳
۱
دلارامی که غافل نیستم یک لحظه از یادش
مباد از یاد من هرگز غمی در خاطر شادش
۲
به هر گلشن که گردد جلوه گر قد چو شمشادش
به صد دل چون صنوبر بنده گردد سرو آزادش
۳
مگو ای همنشین بهر چه دادی دل به دست او
که گر گوید به پای من بده جان می توان دادش
۴
به تعمیر دلم اکنون چه می کوشی که از اول
خرابش کرده ای زانسان که نتوان کرد آبادش
۵
نمی داند ره و رسم وفا دلدار من گویا
همین تعلیم بیداد و جفا داده است استادش
۶
تو را دی گفت فردا می کشم اما نمی دانم
پشیمان گشته است امروز یا رفته است از یادش
۷
رفیق از هجر فریادش به گردون می رسد شبها
بود کز روی مهر ای مه رسی روزی به فریادش
نظرات