
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۲۳۵
۱
خوش آنکه جان به پایت ای دلستان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم
۲
من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم
۳
باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم
۴
از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم
۵
گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم
۶
آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم
۷
گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم
۸
در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
نظرات