رفیق اصفهانی

رفیق اصفهانی

شمارهٔ ۲۴۰

۱

زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام

با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام

۲

هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای

هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام

۳

خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من

آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام

۴

دانه مکش ز من که من از بخت واژگون

بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام

۵

یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی

بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام

۶

خیرات تندرستی و شکر جوانیت

بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام

۷

می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون

من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام

تصاویر و صوت

نظرات