
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۲۹۵
۱
خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
مستان و غزلخوان به سر رهگذر آیی
۲
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بیخبر آیی؟
۳
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
۴
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
۵
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
نظرات