
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۳۱۷
۱
نگاه دلکش و رفتار دلستان که تو داری
دلی زهر که شود گم برد گمان که تو داری
۲
برابر است به جان خاک آستان که تو داری
توان کشید به جان ناز پاسبان که تو داری
۳
برآید از دهنت کام من بیک سخن اما
سخن چگونه برآید از آن دهان که تو داری
۴
ندارد از دل گم گشته ام کسی خبر و من
ز خنده های نهان دارم این گمان که تو داری
۵
مکن به خوردن خون خوی ای پسر که ز خردی
هنوز بوی لبن دارد این دهان که تو داری
۶
بهای یکدم وصلش هزار جان بود ای دل
ترا ازو چه تمتع به نیم جان که تو داری
۷
ز خامه ی دو زبان وام کن رفیق زبانی
که شرح شوق نمی داند این زبان که تو داری
نظرات