
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۴۱
۱
تا دست می دهد می و معشوق می پرست
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
۲
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
۳
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
۴
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
۵
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
۶
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
۷
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
نظرات