رفیق اصفهانی

رفیق اصفهانی

شمارهٔ ۵۴

۱

آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست

در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست

۲

شادم که مرا یار اگر از سر یاری

باری نظرش نیست نظر با دگری نیست

۳

هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را

با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست

۴

گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست

تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست

۵

زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار

آن را خبری هست که از خود خبری نیست

تصاویر و صوت

نظرات