
رهی معیری
باران صبحگاهی
۱
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
۲
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
۳
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
۴
داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟
۵
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
۶
چندین رهی چه نالی از داغ بینصیبی؟
در پای لالهرویان این بس که خاک راهی
تصاویر و صوت

نظرات
نگین شکروی
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
ماندانا
ایرانی
احمد