
رهی معیری
شمارهٔ ۲۴ - دریای غم
۱
با عاشقان ای گل سر یاری نداری
گویم اگر بوی وفاداری نداری
۲
دامن ز مهر و محبت کشیدم، کز مهربانی، در زندگانی، سودی ندیدم
اشک ندامت ز چشمم گشودی، خوابم ربودی، با آن که بودی، صبح امیدم
۳
رفتی و آتش زدی محفلم را
چون تار مویت شکستی دلم را
۴
فغان کز محبت، نداری نصیبی
سراپا فریبی
۵
می نابی اما، به جام رقیبی
سراپا فریبی
۶
به جز اشک غم، یاری ندارم
به آسودگان، کاری ندارم
۷
عشق تو باشد، به عالم غم من
ای مایه غم، ببین حالت من
۸
دردا که عشق آتشین
جز خون دل، حاصل ندارد
۹
سرگشته چون موجم ولی
دریای غم، ساحل ندارد
نظرات