
رضیالدین آرتیمانی
غزل شمارهٔ ۲۳
۱
کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد
که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
۲
شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را
هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
۳
تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم
اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
۴
الهی همچو موسی رب ارنی را نمیگویم
که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
۵
نه از صدق و صفا رنگی، نه از مهر و وفا بویی
کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد
۶
وفای دوستان گر با رضی این است میترسم
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
نظرات
مرتضی پاریزی
پاسخ: با تشکر، صرف نظر از سهوی که در نقل «بندد» کردهاید مطابق فرموده تصحیح شد.