
رضیالدین آرتیمانی
غزل شمارهٔ ۲۴
۱
سرم سودا دلم پروا ندارد
صباحم شب، شبم فردا ندارد
۲
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچکس سودا ندارد
۳
ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش
که او جز در دل ما، جا ندارد
۴
کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش اینها ندارد
۵
جفا دارد جفا، چندانکه خواهی
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
۶
نیالودی بخونم دامنت را
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
۷
فلک را گو که ما دیریست خصمیم
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
۸
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
۹
رضی رفتست قربان سر تو
ندارد این همه غوغا، ندارد
نظرات
،،،