
رضیالدین آرتیمانی
غزل شمارهٔ ۷۸
۱
کیم از جان خود سیری ز عمر خویش بیزاری
سیه روزی، سراسر داغ جانسوزی جگر خواری
۲
ندانم لذت آسودگی لیک اینقدر دانم
که به باشد دل آزرده از سودای بسیاری
۳
بهم شیخ برهمن در خرابات مغان رقصند
نه او در بند تسبیحی نه این در بند زناری
۴
چه در خلوت چه در کثرت، بهر جا هر که را دیدم
نه خالی خلوتی از تو، نه بیرون از تو بازاری
۵
گرفتار گل و آن بلبل زارم که تا بوده
نسوده بیادب در سایهُ گلبرگ، منقاری
۶
مگر صبح ازل سازد خلاصم ور نه چون سازم
که پیچیده است گردم شام هجران چون سیه ماری
۷
چه کم گردد ز معشوقی چه کم گردد ز محبوبی
اگر در کار ما ضایع کند از دور دیداری
۸
کند منعم ز دیوار و در او مدعی سهل است
میان ما و یاد او نخواهد بود دیواری
۹
به کار خویشتن مشغول هر کس را که میبینم
به غیر از عاشقی کاری نیاید از رضی باری
نظرات