رودکی

رودکی

شمارهٔ ۱

۱

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور

بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا

۲

اثر میر نخواهم که بماند به جهان

میر خواهم که بماند به جهان در اثرا

۳

هرکه را رفت همی‌باید رفته شُمَری

هرکه را مرد همی‌باید مرده شُمَرا

تصاویر و صوت

دیوان رودکی سمرقندی (براساس نسخه سعید نفیسی - ی ـ براگینسکی) - رودکی سمرقندی - تصویر ۶۳

نظرات

user_image
فریدون راد
۱۳۸۹/۱۰/۰۱ - ۰۱:۲۱:۰۵
یادم می آید حدود ده دوازده سال پیش در تهران در یکی از شرکت های کامپیوتری مجموعه ای از اشعار 9 شاعر بزرگ سنتی ایرانی را کار کردیم به اتفاق جمعی از دوستان به نام دیوان فرزانگان که این حقیر در آن مجموعه از پدر شعر پارسی جناب رودکی اشعاری را دکلمه نمودم که یادگار بماند. امروز که این بخش از این سایت و اشعارش را دیدم یاد و خاطره خوش ولی سخت آن روز ها در ذهنم مجسم شد و نا خود آگاه خواستم به تلاش آن موقع دوستانم برای خلق آن اثر دست مریزادی گفته باشم و همچنین به دوستان سایت گنجور هم آفرین گفته و خسته نباشید عرض کنم. پیشنهاد می کنم از تلاش دیگران هم در این زمینه یادی شده و صفحه ای را به آن ها اختصاص دهید. متشکرم!
user_image
محمد
۱۳۸۹/۱۱/۲۳ - ۱۴:۰۲:۵۹
با سلام بسیار زیبا بود با سپاس
user_image
شهرام
۱۳۹۰/۱۱/۰۴ - ۰۰:۰۰:۴۶
بسیار شهر زیبا و فرح بخشی ست. مانند تمامی اشعار بینظیر فارسی. زنده باد ایران
user_image
Khalil
۱۳۹۱/۱۰/۱۳ - ۱۱:۰۲:۰۶
Zendebad tamame Parsiguyan
user_image
مهرداد پارسا
۱۳۹۶/۰۴/۱۰ - ۱۱:۴۸:۴۲
روح واقعی ادبیات فارسی را می شود به طور خاص در اشعار سبک خراسانی حس کرد. به شخصه حسّ و حالی که از این دست اشعار خراسانی می گیرم، قابلِ قیاس با هیچ سبک دیگر و هیچ شاعر بلند آوازۀ دیگری نیست.
user_image
محمد
۱۳۹۶/۱۱/۲۱ - ۰۷:۳۶:۰۰
درورآیا معنی میر در دو مصرع بیت دوم یکی است؟ اگر چنین باشد آیا معنی این دو مصرع یکی نمی شود؟
user_image
محمد
۱۳۹۶/۱۱/۲۱ - ۰۷:۳۹:۰۸
درودآیا معنی میر در دو مصرع بیت دوم یکی است؟ اگر چنین باشد آیا معنی این دو مصرع یکی نمی شود؟
user_image
محمد
۱۳۹۶/۱۱/۲۱ - ۰۷:۵۵:۰۳
بنده گمون کنم که ایشون خواهان جاودانگی زندگی ان نه گونه ای جاودانگی که در بردارنده یاد نیک و فرجام کردار نیک در تاریخ و از این دست باشه...نمی دونم تا چه اندازه باورم درست باشه... البته این باور بر پایه انگار امیر بودن معنی میر ه...
user_image
محمد رضا اکبری
۱۳۹۷/۰۱/۱۷ - ۰۶:۳۰:۰۸
در بیت دوم شاعر دعای جاودانگی برای ممدوح خود کرده و میگه نمیخواهم آثار امیر باقی باشد بلکه خود امیر را جاودانه میخواهم نوعی دعا و تأبید که بعد ها در قصیده رایج شد.
user_image
مجید
۱۳۹۹/۰۲/۰۲ - ۱۹:۱۸:۰۹
این شعر جناب رودکی، بنده رو به یاد یکی از مصاحبه های روانشاد عباس کیارستمی انداخت وقتی که گفت: اگر بنا باشد یا من در جهان باشم و یا آثارم، ترجیح می‌دهم خودم باشم، ولی آثارم نه.
user_image
متین امجدیان
۱۴۰۰/۱۰/۰۷ - ۰۶:۲۰:۴۲
عالی  
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۱/۱۱ - ۱۶:۱۷:۴۰
تازه یافته های رودکی را از  نوشته  علی اشرف صادقی  مینویسم  اگر  دوستان می خواهند به  بالا ببرند من نه آنم که پیش از این بودم تازگی داشتم بپژمردمدلم از هر سخن بیازارد راست گویی که کودکی خردم  - ما همه خوش خوریم و خوش خسپیم تو در ان گور تنگ تنهایی  نه چنانی خفته ای که برخیزی  نه چنان رفته ای که باز آیی - آری مرا بدان  که برخیزمدر زلف عنبرینت بیاویزم واری مرا  بدان که   فراز ایم زیر دو زلفکانت بنخچیزم - به جهان رادمرد بسیارست  عشق بر من همی کند پرواز -بر سر شاخ چنار استاده زاغ بانگ بر برده  به هر سو کاغ کاغ -چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه (فرپه)-همی چه دانی ای  ماهروی مشکین بوی که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود  همی خرید و همی ریخت بیشمار درم به شهر هر چه یکی ترک نار پستان بود -با کام خشک و با جگر تفته در گذرایدون که در سراسر این سبز گلستانکافور همچو گل چکد از دوش شاخسار زیبق چو اب بر چکد از ناف آبدان -کمان آزفنداک شد ژاله تیر ‌گل غنچه ترک و زره آبگیر --یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون  که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ
user_image
پسرک بی نام و نشان
۱۴۰۲/۰۶/۰۷ - ۱۲:۵۱:۲۹
درود.بنده برداشت خود را از این محصول کردم و آن را حفظ شدم.و برداشت خود را در معنی می نویسم، چه بسا معنی گفتنی باشد ولی درک کردنی است.اثّرِ میر نخواهم که بماند به جهانمیر خواهم که بماند به جهان در اثرامیگوید نمیخواهم امیر در جهان بماند، میخواهم امیر در اثر ها در جهان باقی بماند.(گویا اشاره به این میکند که مرگ ناخواسته است و مهم اثر بجامانده است،که پرسیدند چه میکنی؟ گفت حکایت می نویسم!گفتند حکایت ننویس! چنان باش که از تو حکایت کنند.کماآنکه استاد دیگری فرمود: حافظ سخن بگوی! که بر صفحهٔ جهاناین نقش! مانَد از قَلَمَت یادگارِ عُمر.)هر که را رفت! همی باید رفته شُمَریهر که را مُرد! همی باید مرده شُمَراهر که میرود دیگر نیست و در شمار رفتگان به حساب می آید. هر که هم مرد در شمار مردگان. (گویا اگر "زیرا" را به اول این بیت اضافه کنیم معنی بهتر استخراج شود و حسن تعلیلی هم باشد به بیت قبل.)و در بیت اول هم اشاره به هنر شده.پیروز باشیم.
user_image
Fatima panahi
۱۴۰۲/۰۸/۱۶ - ۰۳:۲۴:۳۰
چرا خوانش شعر نداره؟
user_image
منیژه نظری
۱۴۰۳/۰۲/۰۱ - ۱۶:۱۲:۳۳
فکر می کنم برای غنی تر شدن سایت دوستداران شعر فارسی نسبت به اضافه کردن بازخوانی های صوتی و ترجمه آثار به زبان های دیگر و قرار دادن شون در این صفحه اقدام کنند بهتر هست. If I carry this friendship to the grave's edge, I'll cry out, yet from you, I'll see the art unfold. No trace of a prince do I seek to leave behind, But a prince's legacy in the world, in traces bold. Each who has gone should be counted as departed, And each who has died should indeed as dead be told.
user_image
محمد علی عرب
۱۴۰۳/۰۵/۲۰ - ۰۲:۵۷:۴۳
سلام.روز بخیر.بنده یک پیشنهاد داشتم و اون اینکه یک قسمت هم اضافه کنید و در اون قسمت  معنی و مفهوم اشعار را قرا بدهید. ممنونم
user_image
برمک
۱۴۰۳/۰۶/۲۸ - ۰۱:۱۸:۱۰
سرودی تازهیاب از روذکی بزرگبرگ ۱۷۰  از امالی ابو سعد سمّان :  “و به قال حدّثنا أبو بکر محمد بن الحسین الشعیری بقرائتی علیه بقزوین قال سمعت محمد بن عبد الله بن عبد العزیز المذکّر الرازی یقول أنشدنی الروذکی: هان گیتیا! فسون و فسوسی به راستیشائیت بندگیست، فزونیت کاستی بر بچّگان خویش همه مرگ خواستیخوذ بن کَنی همان را که خوذ برنشاستی هر که تو را بخواست مر او را نخواستیهرکه تو را نخواست بذو داذی آستی -شایی=سزاواری
user_image
برمک
۱۴۰۳/۰۶/۳۰ - ۱۸:۴۲:۳۰
این سروده های ابوشکور بلخی است اینجا مینویسم تا  اگر گنجور بخواهد انرا در بخشی جداگانه پخش کندز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوانچو زنگیانند بر بازنیج بازی گر. چو دشمن به گفتن تواند همیدروغی که با راست ماند همی. فغفور بودم و فغ پیش منفغ رفت و من بماندم فغواره. به آهن نگه کن که برّید سنگنرست آهن از سنگ بی آذرنگ .به نشکرده ببْرید زن را گلوتفو بر چنین ناشکیبا تفو. نه بهرام گوهرت و نه اورمزدفرزدی و جاوید نبود فرزد.فروتر ز کیوان تو را اورمزدبه رخشانی لاله اندر فرزد.من بچه فرفورم و او باز سپید استبا باز کجا تاب برد بچه فرفور.کابوک را نشاید و شاخ آرزو کندوز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.به گه رفتن کان ترک من اندر زین شددل من ز آن زین آتشکده برزین شد.بلند کیوان با اورمزد با بهرامز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.سنکجیده همی داردم بدردترنجیده همی داردم برنج.گهی به بازی بازوش را فراشته داشتگهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج ای ز همه مردمی تهی و تهکمردم نزدیک تو چرا پایدالاتا ماه نوخیده کمانستسپر گردد مه داه و چها را.از بیخ بکند او و مرا خوار بینداختماننده خار خسک و خار خوانا.یک فلاده همی نخواهم گفتخود سخن بی فلاده بود مرا.تا بدانجا رسید دانش منکه بدانم همی که نادانم.روز اورمزد است شاها شاد زیبرکت شادی نشین و باده خور.هرچه بخوردی تو گوارنده بادگشته گوارش همه بر تو گراز.تا کجا گوهریست و بشناسمدست سوی دگر نپرواسممی خورم تا چو نار بشکافممی خورم تا چو خی برآماسم گواژه که خندان مندت کندسرانجام با دوست جنگ افکند.کرانه نکردم ز یاران ببدکه بنیاد من استوار است خودهمی گفت کاین رست گهبد نهاداز این دل بگردان که بس بد نهاد.سبک پیرزن سوی چاکر دویدبرهنه باندام من درمخید.بچشم تو اندر خس افکند بادبچشمت بر از باد رنج اوفتاد.کجا باغ بودی همه راغ بودکجا راغ بودی همه باغ بوددوم دانش از آسمان بلندکه بی پایچوب است و بی دار و بند فژاگن نیم سالخورده نیمابر جفت بیداد کرده نیم.من آنگاه سوگند انیسان خورمکز این شهر من رخت برتر برم.از آن پس که بد کرد بگذاشتمبر او بر سپاهی بنگماشتمچه باید کردن کنون بافدممگر خانه روبی چو روبه بدم.زبان آورش گفت و تو نیز همچو خسرو مکن روی بر ما دژم.چنان رفت دارای گنج از جهانکه درویش تر کس رود در نهان.سوی رود با کاروانی گشنزهابی بدو اندرون سهمگن.بتا روزگاری برآید بر اینکنم پیش هرکس ترا آفرین.ورایدون که پوزش پذیری ز منو گر نیز رنج آید از خویشتن.رسی بود گویند شاه رسانهمه ساله چشمش به چیز کسانگمان برد کش گنج بر استرانبود به چو بر پشت کلته خران.همه باز بسته بدین آسمانکه بر بُرده بینی بسان کیان.پس ار ژاژ وخوهل آوری پیش منهمت خوهل
پاسخ دهد پیرزن.چه بیند بدین اندرون ژرف بینچه گوئی تو ای فیلسوف اندر این.ز دانا شنیدم که پیمان شکنزن جاف جاف است آسان فکن.نگون بخت شد همچو تختش نگونابا سیب رنگین بآب اندرون.نشاید درون نابسغده شدننباید که نتوانش باز آمدن.سپاه اندک و رای و دانش فزونبه از لشکر گشن بی رهنمون.بر او تازه شد کینه سالیانبکردندش از هرچه کرد او شیان.تکاپوی مردم بسود و زیانبتاو  و مدو هرسوئی تازیان.نگهبان گنجی تو از دشمنانو دانش نگهبان تو جاودان.بدانش شود مرد پرهیزکارچنین گفت آن بخرد هوشیارکه دانش ز تنگی پناه آوردچو بیراه گردی براه آوردبه دشمن برت استواری مبادکه دشمن درختی است تلخ از نهاددرختی که تلخش بود گوهرااگر چرب و شیرین دهی مر وراهمان میوه تلخت آرد پدیداز او چرب و شیرین نخواهی مزید.ز دشمن گر ایدونکه یابی شکرگمان بر که زهر است هرگز مخور.خردمند داند که پاکی و شرمدرستی و رادّی و گفتار نرم.خرد چون ندانی بیاموزدتچو پژمرده گردی برافروزدت.خرد بی میانجی و بی رهنمایبداند که هست این جهان را خدای.خردمند گوید من از هر گروهخردمند را بیش دیدم شکوهخرد پادشاهی بود مهربانبود آرزو گرگ و او چون شبان.خردمند گوید که مرد خردبهنگام خویش اندرون بنگرد