سعدی

سعدی

بخش ۲ - حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست

۱

ز دریای عمان برآمد کسی

سفر کرده هامون و دریا بسی

۲

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم

ز هر جنس در نفس پاکش علوم

۳

جهان گشته و دانش اندوخته

سفر کرده و صحبت آموخته

۴

به هیکل قوی چون تناور درخت

ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

۵

دو صد رقعه بالای هم دوخته

ز حراق و او در میان سوخته

۶

به شهری در آمد ز دریا کنار

بزرگی در آن ناحیت شهریار

۷

که طبعی نکونامی اندیش داشت

سر عجز در پای درویش داشت

۸

بشستند خدمتگزاران شاه

سر و تن به حمامش از گرد راه

۹

چو بر آستان ملک سر نهاد

نیایش کنان دست بر بر نهاد

۱۰

درآمد به ایوان شاهنشهی

که بختت جوان باد و دولت رهی

۱۱

نرفتم در این مملکت منزلی

کز آسیب آزرده دیدم دلی

۱۲

ندیدم کسی سرگران از شراب

مگر هم خرابات دیدم خراب

۱۳

ملک را همین ملک پیرایه بس

که راضی نگردد به آزار کس

۱۴

سخن گفت و دامان گوهر فشاند

به نطقی که شه آستین برفشاند

۱۵

پسند آمدش حسن گفتار مرد

به نزد خودش خواند و اکرام کرد

۱۶

زرش داد و گوهر به شکر قدوم

بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم

۱۷

بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت

به قربت ز دیگر کسان بر گذشت

۱۸

ملک با دل خویش با گفت و گو

که دست وزارت سپارد بدو

۱۹

ولیکن بتدریج تا انجمن

به سستی نخندند بر رای من

۲۰

به عقلش بباید نخست آزمود

به قدر هنر پایگاهش فزود

۲۱

برد بر دل از جور غم بارها

که نا آزموده کند کارها

۲۲

چو قاضی به فکرت نویسد سجل

نگردد ز دستاربندان خجل

۲۳

نظر کن چو سوفار داری به شست

نه آنگه که پرتاب کردی ز دست

۲۴

چو یوسف کسی در صلاح و تمیز

به یک سال باید که گردد عزیز

۲۵

به ایام تا بر نیاید بسی

نشاید رسیدن به غور کسی

۲۶

ز هر نوع اخلاق او کشف کرد

خردمند و پاکیزه دین بود مرد

۲۷

نکو سیرتش دید و روشن قیاس

سخن سنج و مقدار مردم شناس

۲۸

به رای از بزرگان مهش دید و بیش

نشاندش زبردست دستور خویش

۲۹

چنان حکمت و معرفت کار بست

که از امر و نهیش درونی نخست

۳۰

در آورد ملکی به زیر قلم

کز او بر وجودی نیامد الم

۳۱

زبان همه حرف گیران ببست

که حرفی بدش بر نیامد ز دست

۳۲

حسودی که یک جو خیانت ندید

به کارش نیامد چو گندم تپید

۳۳

ز روشن دلش ملک پرتو گرفت

وزیر کهن را غم نو گرفت

۳۴

ندید آن خردمند را رخنه‌ای

که در وی تواند زدن طعنه‌ای

۳۵

امین و بد اندیش طشتند و مور

نشاید در او رخنه کردن به زور

۳۶

ملک را دو خورشید طلعت غلام

به سر بر، کمر بسته بودی مدام

۳۷

دو پاکیزه پیکر چو حور و پری

چو خورشید و ماه از سدیگر بری

۳۸

دو صورت که گفتی یکی نیست بیش

نموده در آیینه همتای خویش

۳۹

سخنهای دانای شیرین سخن

گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن

۴۰

چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست

به طبعش هواخواه گشتند و دوست

۴۱

در او هم اثر کرد میل بشر

نه میلی چو کوتاه‌بینان به شر

۴۲

از آسایش آنگه خبر داشتی

که در روی ایشان نظر داشتی

۴۳

چو خواهی که قدرت بماند بلند

دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند

۴۴

وگر خود نباشد غرض در میان

حذر کن که دارد به هیبت زیان

۴۵

وزیر اندر این شمه‌ای راه برد

به خبث این حکایت بر شاه برد

۴۶

که این را ندانم چه خوانند و کیست!

نخواهد به سامان در این ملک زیست

۴۷

سفر کردگان لاابالی زیند

که پروردهٔ ملک و دولت نیند

۴۸

شنیدم که با بندگانش سر است

خیانت پسند است و شهوت پرست

۴۹

نشاید چنین خیره روی تباه

که بد نامی آرد در ایوان شاه

۵۰

مگر نعمت شه فرامش کنم

که بینم تباهی و خامش کنم

۵۱

به پندار نتوان سخن گفت زود

نگفتم تو را تا یقینم نبود

۵۲

ز فرمانبرانم کسی گوش داشت

که آغوش را اندر آغوش داشت

۵۳

من این گفتم اکنون ملک راست رای

چو من آزمودم تو نیز آزمای

۵۴

به ناخوب تر صورتی شرح داد

که بد مرد را نیکروزی مباد

۵۵

بداندیش بر خرده چون دست یافت

درون بزرگان به آتش بتافت

۵۶

به خرده توان آتش افروختن

پس آنگه درخت کهن سوختن

۵۷

ملک را چنان گرم کرد این خبر

که جوشش برآمد چو مِرجَل به سر

۵۸

غضب دست در خون درویش داشت

ولیکن سکون دست در پیش داشت

۵۹

که پرورده کشتن نه مردی بود

ستم در پی داد، سردی بود

۶۰

میازار پروردهٔ خویشتن

چو تیر تو دارد به تیرش مزن

۶۱

به نعمت نبایست پروردنش

چو خواهی به بیداد خون خوردنش

۶۲

از او تا هنرها یقینت نشد

در ایوان شاهی قرینت نشد

۶۳

کنون تا یقینت نگردد گناه

به گفتار دشمن گزندش مخواه

۶۴

ملک در دل این راز پوشیده داشت

که قول حکیمان نیوشیده داشت

۶۵

دل است، ای خردمند، زندان راز

چو گفتی نیاید به زنجیر باز

۶۶

نظر کرد پوشیده در کار مرد

خلل دید در رای هشیار مرد

۶۷

که ناگه نظر زی یکی بنده کرد

پری چهره در زیر لب خنده کرد

۶۸

دو کس را که با هم بود جان و هوش

حکایت کنانند و ایشان خموش

۶۹

چو دیده به دیدار کردی دلیر

نگردی چو مستسقی از دجله سیر

۷۰

ملک را گمان بدی راست شد

ز سودا بر او خشمگین خواست شد

۷۱

هم از حسن تدبیر و رای تمام

به آهستگی گفتش ای نیک نام

۷۲

تو را من خردمند پنداشتم

بر اسرار ملکت امین داشتم

۷۳

گمان بردمت زیرک و هوشمند

ندانستمت خیره و ناپسند

۷۴

چنین مرتفع پایه جای تو نیست

گناه از من آمد خطای تو نیست

۷۵

که چون بدگهر پرورم لاجرم

خیانت روا داردم در حرم

۷۶

برآورد سر مرد بسیاردان

چنین گفت با خسرو کاردان

۷۷

مرا چون بود دامن از جرم پاک

نباشد ز خبث بداندیش باک

۷۸

به خاطر درم هرگز این ظن نرفت

ندانم که گفت آنچه بر من نرفت

۷۹

شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت

بگویند خصمان به روی اندرت

۸۰

چنین گفت با من وزیر کهن

تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

۸۱

تسبم کنان دست بر لب گرفت

کز او هر چه آید نیاید شگفت

۸۲

حسودی که بیند به جای خودم

کجا بر زبان آورد جز بدم

۸۳

من آن ساعت انگاشتم دشمنش

که بنشاند شه زیردست منش

۸۴

چو سلطان فضیلت نهد بر ویم

ندانی که دشمن بود در پیم؟

۸۵

مرا تا قیامت نگیرد به دوست

چو بیند که در عز من ذل اوست

۸۶

بر اینت بگویم حدیثی درست

اگر گوش با بنده داری نخست

۸۷

ندانم کجا دیده‌ام در کتاب

که ابلیس را دید شخصی به خواب

۸۸

به بالا صنوبر، به دیدن چو حور

چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

۸۹

فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی

فرشته نباشد بدین نیکویی

۹۰

تو کاین روی داری به حسن قمر

چرا در جهانی به زشتی سمر؟

۹۱

چرا نقش بندت در ایوان شاه

دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟

۹۲

شنید این سخن بخت برگشته دیو

به زاری برآورد بانگ و غریو

۹۳

که ای نیکبخت این نه شکل من است

ولیکن قلم در کف دشمن است

۹۴

مرا همچنین نام نیک است لیک

ز علت نگوید بداندیش نیک

۹۵

وزیری که جاه من آبش بریخت

به فرسنگ باید ز مکرش گریخت

۹۶

ولیکن نیندیشم از خشم شاه

دلاور بود در سخن، بی‌گناه

۹۷

اگر محتسب گردد آن را غم است

که سنگ ترازوی بارش کم است

۹۸

چو حرفم برآید درست از قلم

مرا از همه حرف گیران چه غم؟

۹۹

ملک در سخن گفتنش خیره ماند

سر دست فرماندهی برفشاند

۱۰۰

که مجرم به زرق و زبان آوری

ز جرمی که دارد نگردد بری

۱۰۱

ز خصمت همانا که نشنیده‌ام

نه آخر به چشم خودم دیده‌ام؟

۱۰۲

کز این زمره خلق در بارگاه

نمی‌باشدت جز در اینان نگاه

۱۰۳

بخندید مرد سخنگوی و گفت

حق است این سخن، حق نشاید نهفت

۱۰۴

در این نکته‌ای هست اگر بشنوی

که حکمت روان باد و دولت قوی

۱۰۵

نبینی که درویش بی دستگاه

به حسرت کند در توانگر نگاه

۱۰۶

مرا دستگاه جوانی برفت

به لهو و لعب زندگانی برفت

۱۰۷

ز دیدار اینان ندارم شکیب

که سرمایه داران حسنند و زیب

۱۰۸

مرا همچنین چهره گلفام بود

بلورینم از خوبی اندام بود

۱۰۹

در این غایتم رشت باید کفن

که مویم چو پنبه‌ست و دوکم بدن

۱۱۰

مرا همچنین جعد شبرنگ بود

قبا در بر از نازکی تنگ بود

۱۱۱

دو رسته درم در دهن داشت جای

چو دیواری از خشت سیمین بپای

۱۱۲

کنونم نگه کن به وقت سخن

بیفتاده یک یک چو سور کهن

۱۱۳

در اینان به حسرت چرا ننگرم؟

که عمر تلف کرده یاد آورم

۱۱۴

برفت از من آن روزهای عزیز

به پایان رسد ناگه این روز نیز

۱۱۵

چو دانشور این در معنی بسفت

بگفت این کز این به محال است گفت

۱۱۶

در ارکان دولت نگه کرد شاه

کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه

۱۱۷

کسی را نظر سوی شاهد رواست

که داند بدین شاهدی عذر خواست

۱۱۸

به عقل ار نه آهستگی کردمی

به گفتار خصمش بیازردمی

۱۱۹

به تندی سبک دست بردن به تیغ

به دندان برد پشت دست دریغ

۱۲۰

ز صاحب غرض تا سخن نشنوی

که گر کار بندی پشیمان شوی

۱۲۱

نکونام را جاه و تشریف و مال

بیفزود و، بدگوی را گوشمال

۱۲۲

به تدبیر دستور دانشورش

به نیکی بشد نام در کشورش

۱۲۳

به عدل و کرم سالها ملک راند

برفت و نکونامی از وی بماند

۱۲۴

چنین پادشاهان که دین پرورند

به بازوی دین، گوی دولت برند

۱۲۵

از آنان نبینم در این عهد کس

وگر هست بوبکر سعد است و بس

۱۲۶

بهشتی درختی تو، ای پادشاه

که افکنده‌ای سایه یک ساله راه

۱۲۷

طمع بود از بخت نیک اخترم

که بال همای افکند بر سرم

۱۲۸

خرد گفت دولت نبخشد همای

گر اقبال خواهی در این سایه آی

۱۲۹

خدایا به رحمت نظر کرده‌ای

که این سایه بر خلق گسترده‌ای

۱۳۰

دعا گوی این دولتم بنده‌وار

خدایا تو این سایه پاینده دار

۱۳۱

صواب است پیش از کُشِش بند کرد

که نتوان سر کشته پیوند کرد

۱۳۲

خداوند فرمان و رای و شکوه

ز غوغای مردم نگردد ستوه

۱۳۳

سر پر غرور از تحمل تهی

حرامش بود تاج شاهنشهی

۱۳۴

نگویم چو جنگ آوری پای دار

چو خشم آیدت عقل بر جای دار

۱۳۵

تحمل کند هر که را عقل هست

نه عقلی که خشمش کند زیردست

۱۳۶

چو لشکر برون تاخت خشم از کمین

نه انصاف ماند نه تقوی نه دین

۱۳۷

ندیدم چنین دیو زیر فلک

که از وی گریزند چندین ملک

تصاویر و صوت

کلیات سعدی به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپخانهٔ بروخیم، ۱۳۲۰، تهران » تصویر 359
بوستان سعدی به خط رکن‌الدین مسعود کاشانی مورخ ۱۰۳۹ هجری آگرهٔ هند » تصویر 37
بوستان به خط  بابا شاه بن سلطان علی مورخ ۹۸۹ هجری قمری » تصویر 34
کلیات سعدی مذهب و مصور نسخه‌برداری شده در ۹۲۶ هجری قمری » تصویر 256
بوستان سعدی مذهب و مصور نوشته شده در قرن نهم هجری قمری در ایران » تصویر 36
شرح بوستان دکتر محمد خزائلی » تصویر 77

نظرات

user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۲:۵۸:۰۴
ترک و تاجیک بیت دوم نام کتابی ست از استاد مینوی واینکه بسیار خواندنیست به عزیزانم پیشنهاد میکنم حتما بخوانند.ترک و تازیک در عصر بیهقی
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۳:۲۴:۲۶
بی برگ به جای تهیدست و فقیر به خوبی به کار رفته است
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۳:۳۰:۳۱
آستین بر فشاندن کنایه از به نشاط آمدن است
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۳:۴۸:۲۸
بیت 23دوستان منظور از یک سال کاملا نامشخص است میتوان یکسال را به زمانی نسبت داد که ملک ،یوسف را فراخواند و گفت عزیزی به تو دهم و یوسف فرمود به پاس حقی که بر گردنم داری نمیپذیرم و انباردار کشتها و کشاورزیها شد و بعد از یک سال عزیز مصرگردید!و نیز میشود،یک سال را آن زمان دانست که خواب زندانیان را تعبیر میفرماید و از زندان خارج میشوند و یک سال طول میکشد تا عزیز مصر خواب میبیند و یوسف را برای تعبیر کردن خواب آزاد میکنند به نظرم دومی قرین به صحت تر مینماید .
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۳:۵۳:۰۱
رسیدن به غور کسی یعنی به کنه اخلاق کسی پی بردن
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۳:۵۷:۴۱
بیت 36به نظر سدیگربصورت سه دیگر بری باشدیعنی سومی نداشتند
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۴:۰۴:۰۲
بد مرد را نیکروزی مباد خیلی زیباست و خود کتابیست
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۴:۱۳:۵۹
در 54و55دو خرده به کار رفته که اولی به زیبایی به جای ایراد و دومی برای تراشه چوببه کار رفته است
user_image
تاوتک
۱۳۹۳/۰۳/۱۹ - ۰۴:۲۴:۴۱
بیت59باز یک مورد اخلاقی رایاداور میشودکه پاینبدی به پیمان هاو قراردادهاست چیزی که امروزه کمتر میبینیم.چو تیر تو دارد به تیرش مزن اشاره دارد به تیر امانی که سلاطین قدیم زمانی که میخواستند کسی را از مزاحمت و آسیب احتمالی لشگریان در امان نگه دارند به وی میدادند و معمولا نشانی یا نامی از پادشاه بر تیر بود تیر امان مقابل تیر هلاک است و خود سوژه ایست در بین شعرا
user_image
گلی اشرف مدرس
۱۳۹۴/۰۱/۱۱ - ۰۴:۱۳:۴۹
در بیت دوازدهم نکته ی اخلاقی بسیار مهمی وجود دارد که بد نیست یک بار دیگر خوانده شود تا توجه بیش تری به آن معطوف شود: ملک را همین ملک پیرایه بسکه راضی نگردد به آزار کسکه این بیت زیبای حافظ را نیز به یادمان می آورد: مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست
user_image
سید محسن امین سعادت
۱۳۹۴/۱۲/۰۹ - ۰۰:۱۲:۲۶
با عرض سلام و تجدید ارادت و و تشکر.شعر بسیار زیبایی و آموزنده ای است. ولی اجازه می خواهم در یک بیت کمی دخالت کنم.که چون بدگهر پرورم لاجرمخیانت روا داردم در حرمخیانت روا دارم اندر حرمخودم هم نمی دانم چرا این مصرع به نظرم رسید
user_image
۷
۱۳۹۶/۱۱/۰۵ - ۰۷:۴۳:۴۴
بخندید مرد سخنگوی و گفتحق است این سخن، حق نشاید نهفتحق است این و حق نشاید نهفت
user_image
بهزاد
۱۳۹۶/۱۱/۱۲ - ۱۸:۵۶:۲۴
درود بر شما تاوتک گرامیاگر کتاب ترک و تاجیک در انترنیت است لطفا پیوندش را برای بفرستید.سپاس
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۱۱/۲۷ - ۰۷:۰۸:۰۳
ندانم کجا دیده‌ام در کتابکه ابلیس را دید شخصی به خواببه بالا صنوبر، به دیدن چو حورچو خورشیدش از چهره می‌تافت نورفرا رفت و گفت: ای عجب، این توییفرشته نباشد بدین نیکوییتو کاین روی داری به حسن قمرچرا در جهانی به زشتی سمر؟چرا نقش بندت در ایوان شاهدژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟شنید این سخن بخت برگشته دیوبزاری برآورد بانگ و غریوکه ای نیکبخت این نه شکل من استولیکن قلم در کف دشمن استولیکن قلم در کف دشمن است...
user_image
روفیا
۱۳۹۶/۱۱/۲۷ - ۱۰:۰۶:۴۲
ز صاحب غرض تا سخن نشنویکه گر کار بندی پشیمان شوی
user_image
۷
۱۳۹۶/۱۱/۲۷ - ۱۱:۰۲:۳۹
بتندی سبک دست بردن به تیغبه دندان برد پشت دست دریغبه تندی سبک دست(برده) به تیغبه دندان برد(گزد) پشت دست دریغحسودی که یک جو خیانت ندیدبه کارش به تابه چو گندم تپیدحسودی که یک جو خیانت ندیدز کارش چو گندم به خود درتپیدبه جلز ولز افتاد مانند گندم برشته
user_image
۷
۱۳۹۶/۱۱/۲۷ - ۱۱:۲۹:۰۲
اگر محتسب گردد آن را غم استکه سنگ ترازوی بارش کم استمحتسب گردد یعنی محتسب گشت بزند.اگر داروغه در بازار بچرخد آن را غم است و ترس که کم فروشی میکند. "" و آنرا که حساب پاکست از محاسب چه باکست""
user_image
ابوطالب رحیمی
۱۳۹۷/۱۲/۰۹ - ۱۷:۴۹:۴۸
تو اون ابیاتی که در مورد زیبایی ابلیس گفته، در
پاسخی که ابلیس می ده یک بیت جا افتاده:شنید این سخن بخت برگشته دیوبه زاری بر آورد بانگ و غریوکای نیکبخت این نه شکل من استولیکن قلم در کف دشمن استبر انداختم بیخ شان از بهشتکنونم به نفرت نگارند زشتمرا همچنان نام نیک است لیکز علت نگوید بداندیش نیک
user_image
رحیم سینایی
۱۳۹۹/۰۳/۲۹ - ۱۲:۰۱:۵۰
سعدی معلم اخلاق حاکمان جامعه در خصوص مدارا وتحمل داشتن در برابر اعتراضات اجتماعی در این حکایت می فرماید خداوند فرمان و رای و شکوهز غوغای مردم نگردد ستوهسر پر غرور از تحمل تهیحرامش بود تاج شاهنشهینگویم چو جنگ آوری پای دارچو خشم آیدت عقل بر جای دارتحمل کند هر که را عقل هستنه عقلی که خشمش کند زیردستچو لشکر برون تاخت خشم از کمیننه انصاف ماند نه تقوی نه دین
user_image
مرزبان
۱۳۹۹/۰۶/۰۲ - ۱۷:۱۰:۲۷
شنید این سخن بخت برگشته دیوبه زاری بر آورد بانگ و غریوکای نیکبخت این نه شکل من استولیکن قلم در کف دشمن استبر انداختم بیخ شان از بهشتبکینم کنون مینگارند زشتمرا همچنان نام نیک است لیکز علت نگوید بداندیش نیک
user_image
سید مهدی smb۱۳۴۷@gmail.com
۱۴۰۱/۰۲/۰۱ - ۰۲:۲۵:۵۲
این حکایت از زیباترین قطعات بوستان است. هم در آداب دور اندیشی در ملک داری و سیاست، و هم در ظرافت نظربازی و لطافت عذر آوری  کاش دنیای ما همین مدینه فاضله ای بود که سعدی در این حکایت بیان کرده، هم پادشاه عادل است و ملک وی آباد و هم ابلیس خوشروی است و خوشخو!
user_image
امیررضا سمیعی
۱۴۰۲/۰۱/۱۹ - ۰۷:۳۷:۳۲
تصویر؛استعاره از کودک یا لوسیفر چراغ به دست
user_image
امیررضا سمیعی
۱۴۰۲/۰۱/۱۹ - ۰۷:۵۶:۱۰
سینما؛دیدن واکنش ها که دلیری و تیزهوشی می خواهد
user_image
امیررضا سمیعی
۱۴۰۲/۰۱/۱۹ - ۰۷:۵۹:۵۷
ابلیس یا لوسیفر؛فرشته ای که حاضر به سجده جز در برابر خدا نشد و به همین جهت حامل نور از دل تاریکی می آید.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۲/۰۳/۳۰ - ۰۳:۲۱:۳۶
شهنشاه گفت انچه گفتم برتبگویند خصمان به پشت اندرتنمیتواند روی اندر باشد که میگوید من بروی تو گقتم دشمنان از پست سر گویند
user_image
Mojtaba Razaq zadeh
۱۴۰۳/۰۲/۱۳ - ۱۴:۱۹:۱۹
من حتی اگر معنی این ابیاترا ندانم بسیار از خواندش ذوق زده میشوم. الحق که سعدی فرمان روای ملک سخن است.
user_image
Farzaneh Sabzehali
۱۴۰۳/۰۳/۱۳ - ۱۵:۱۸:۵۴
بعد از بیت  که ای نیکبخت این نه شکل من است ولیکن قلم در کف دشمن است یه بیت دیگه هست: برانداختم بیخشان از بهشت کنونم به کین می نگارند زشت