
سعدی
بخش ۲۵ - در تغیر روزگار و انتقال مملکت
۱
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
۲
جمالش برفت از رخ دل فروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
۳
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت
۴
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
به جز ملک فرمانده لایزال
۵
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدند میگفت در زیر لب
۶
که در مصر چون من عزیزی نبود
چو حاصل همین بود چیزی نبود
۷
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چو بیچارگان از سرش
۸
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد
۹
در این کوش تا با تو ماند مقیم
که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
۱۰
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز
۱۱
در آن دم تو را مینماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
۱۲
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
۱۳
کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی بر آری تو دست از کفن؟
۱۴
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر بر نداری ز بالین گور
تصاویر و صوت





نظرات
ایت کرد