
سعدی
بخش ۱۶ - حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان
۱
به ره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیش گوسفندی دوان
۲
بدو گفتم این ریسمان است و بند
که میآرد اندر پیت گوسفند
۳
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوییدن آغاز کرد
۴
هنوز از پیش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید
۵
چو باز آمد از عیش و شادی به جای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
۶
نه این ریسمان میبرد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
۷
به لطفی که دیدهست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
۸
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
۹
بر آن مرد کند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
تصاویر و صوت




نظرات
جغتایی
عبداله مختاری
رسته
عبداله
حیدری
حمید سامانی
محسن
محمد
محسن ، ۲
حمید سامانی
Chro سلیمانی
الیوت الدرسون
نردشیر