
سعدی
بخش ۱۳ - حکایت در معنی استیلای عشق بر عقل
۱
یکی پنجهٔ آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد
۲
چو شیرش به سرپنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه در خود ندید
۳
یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟
به سرپنجه آهنینش بزن
۴
شنیدم که مسکین در آن زیر گفت
نشاید بدین پنجه با شیر گفت
۵
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه آهنین است و شیر
۶
تو در پنجه شیر مرد اوژنی
چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟
۷
چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی
که در دست چوگان اسیر است گوی
تصاویر و صوت





نظرات
فرهاد
سفید